/دار قالی چو شعرم ببافان از نو//زندگی/

فانوس راهنما ========== فصل پرسش ============ گفتابه گزارش خبرنگار دفاعی امنیتی گروه سیاسی باشگاه خبرنگاران جوان، یکشنبه

/دار قالی چو شعرم ببافان از نو/

چه خالی گفتی

با چه حالی گفتی

از چه عالی گفتی

یا که فانی گفتی

با ستاره گفتی

یا که آسمانی گفتی

از بر بهر نگفتی چه عالی گفتی

گلفشانی گفتی

با نشانی گفتی

بند بند مرا دار قالی گفتی

دار کشیدی شعرم یا که من را زدی نقش چه عالی بافتی

از چه رو این شده زندگیم نکند شعر مرا با نخی بر دلت کوک زدی طرح عالی بافتی

شد شکر هم غزلم وای از این همه طرح زدنت

چه بگل آویختی

صنمو سرو گل سوسنو سنبل به زدن از شعر گل بر دل قالی بافتی

از اشک تو هم طرح شده در گل آن تو بگو چگونه چنین گل ز قالی کاشتی

یا که گل خود چو تو دارد از نقش بهانه تو خود شورو حالی ز قالی داشتی

حسام الدین شفیعیان

با همی شور گلفشانی گفتی

چه عالی تو نشانی گفتی

غزل سرایی گفتی

شکر زدیو قند چکانی گفتی

هم شورو نوای دل طوفانی زدی

هم اشک پیاله به دل بارانی زدی

تار غم بر شعر خود به قالی بافتی

طرح زدیو طرح چو گل ها زقالی بافتی

خط خط شعرت را موج فشانی گفتی

آخر خط نقطه سر خط بعد با نشانی گفتی

حسام الدین شفیعیان

شهر من خواب زده در دل او ماه زده

شهر من تاریکو اما نورانیست یک جمله از این بیت چراغانیست

شهر من سوت کور نیست ولی جای او در دل مهتاب ولی

شهر من فریاد خاموش دارد دو سه بیت شعر فراموش دارد

شب من تارو غمین هست ولی صبحش چقدر غزل سرائیست ولی

بازی دل دلو دلبر دارد یک نفر حال پریدن دارد

نقطه ها هم سر بستن شعرم با هم سکوی شمردن ز بیت ها دارند

شاعر-حسام الدین شفیعیان

/زندگی/

من با قافیه ها هم وزنم

یک مصرع پر حرفم

من قافیه ی سرگردان بی حرفم

یک سبد شعر پر دردم

جایی در اخر بیت ها یا یک مثنوی پر از خار برگم

اخر خواب ها

یا اول سپیده ی صد برگم

نشسته بر تاج رنگین کمان

یا شیرازه ی ریشه ای پر دردم

کنج گنج تو یا روی طاقچه بی برگم

درخت تنومند کاغذ شده ی این برگم

سفرنامه ی تو شاید این قصه ی صد برگم

توی دفتر خاطراتت پر سکوتو بسته از دردم

حسام الدین شفیعیان

منو ماه و قصه شبو شب زده باز تنهائیم

دیوار شهر بلند ما چقد کوتاهیم

شبو خط شکستن به صبح باز ما را ببرد با خود بی من زخودی

من خود خود شکن از خود بیخود زدرون قفسی

باز تبر زفعلو زماضی بعید

ساختن فردا با مثنوی زندگی از شب شکنی تا خود صبح 

قصه شب غزلی تا دل صبح

ما در بارگه مسیر طوفان افتیم

هم کشتیو هم ساربان ها سازیم

باز قصه تب طوفانی زده طوفان زشعرم دل دریایی زده

باز جمله زفعلم پیدا

حال اندر دل من غم شیدا

مرگ دروازه قاپیدن جسم

روح خسته زجسمی خسته

شب همه شب شکن سد بدلت

که به دریا بزنی در به دلت

اینجا هوا میل شنفتن دارد

قصه شب همی فعل نبردن دارد

با دل من همی تار شنفتن دارد

شاعر-حسام الدین شفیعیان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد