حسام الدین شفیعیان-متن ادبی

پنجره را بازمیکنی و میسراید دلتنگی از فصل رویشی نو.بر پرچین خیال انگیز زندگی.پیچک مهربانی میپیچاند بر درخت ریشه از شور مهربانی.و میزداید غمها را در باور زمین.سایه ساری از گلچین سرودن زندگی در فصلی نو و برای تو میماند قصه های زمین در سراشیبی از حرفهایت.قلم بر پیکره خشک زمین جانی تازه میگیرد بر سلول های تراوش مغزی.قلب آهنگ تپیدن نو میگیرد و زمین سرد میشود از گرمای تابشی از کلمات بر ذهن انسان واژه میشود در سطر سطر دلش از شوریدگی های شور انگیز گفتن ها.پنجره را که باز میکنی.زمین حرفی نو دارد و کلمات واژه ای از سرودن.در کجای زندگی حروف را میچینی.زندگی خود حرف هائیست از سرودن برای کلماتی از گفتن ها.و واژه ها جملگانی از دلتنگی زمین میشود بر تاریخ گذشتن از عصر زندگی آجری.و قلم حرف میشود.و جمله بارش رویشی از کلمات.

حسام الدین شفیعیان-کاریکلماتور

1-بالشت بال ندارد خواب بال از بالشت دارد

2-خمیازه خم ریتم آوازه که ریتم کر گروه پروازه
3-تخم مرغ از مرغ و مرغ از تخم مرغ
4-کویر کوه همان کوه کویر بدون پستی بلندی از کوه است
5-رویش روئیدن رویشهای روئیدن رویش است
6-مزرعه مزارع مزرعه ای از مزارع است
7-دوید از دواندن زو از دویدن از دواندن
8-سربالایی همان سرپائینی سربالایی است
9-خط میخی از میخ کج است بر سنگ
10-زنگ نزن رنگ زده زنگش را

حسام الدین شفیعیان-داستانک

عکاس-حسام الدین شفیعیان ====================== قرآن کریم-سوره ی غافر

1-اینجا قدر تو رو نمیدونن جان باید بری جایی که قدر تو رو بدونن! نه مارک من جایی که قدرمو بدونن بکار نمیام.باید جایی باشم که هنوز باید بسازمش. اونجارو دیگران ساختن!

2-توی مزرعه مترسکی تنها دوست داشت آدم بشود یدفه دستانش شروع به لرزیدنو جان گرفتن کردن.سریع از مزرعه زد بیرون. دید پرنده ها بدنبالش میایند،تعجب کرد گفت من دیگه مترسک نیستم چرا دنبال من میاد. پرنده ها نشستن روی دستانش. و پرواز کرد!؟ از اون بالا دید عده ای دارن میان مزرعه رو خراب کنن. یدفه دلش شکست. دستانش خشک شد. جانش تمام و دوباره چوبی شد.برگشت به مزرعه. آدمها از دور مترسک را به شکل یه سیاهی بزرگ دیدن مثل غولی که به چشمشان میامد. پا به فرار گذاشتن. مترسک تو مزرعه موند. و پرنده ها عاشقانه روی دستانش مینشستنو پرواز میکردن.

3-مردی شکست خورده برشکسته نشسته بود کنج اتاقش که دید گلدانی خشک بر طاقچه دارد. چند روزی به آن آب داد.گیاه دوباره جان گرفت. قلمه میزدو کلی گلدانو گل جمع کرد. بعد روی آن نقاشی میکرد.تا اینکه روزی  دوستش به خانه اش آمد گلها را دید. و برای او پیشنهادی داشت که آنها را به بازار ببرد او گلهایش را به بازار برد اما کسی نخرید. گلدان هایش را شکست.اما دوباره کنج اتاقش به فکر قلمه زدنو کاشت گلها افتاد دوباره ساختو برد بازار چندتایی فروخت اما خسته شدو همه را شکست.آن سمت دوستش بود که گلدان هایی را میفروخت.و به تعداد زیاد دوباره باز میاورد. گفت چرا من گلدان هایم بفروش نمیروند زیاد. گفت برای اینکه تو سمت خورشید ایستادی. گلدان هایت پژمرده بنظر میایند اما من سمت سایه هم آدمها از سایه استفاده میکنن هم گلدان های مرا میخرند. بیا این سمت تا برشکست دوباره نشدی و زیر این درخت تو هم گلدان هایت را بفروش!

نویسنده داستانک ها-حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان-متن ادبی

نگاه میکنی پیله را تا پروانه بشوی.تو زیبا میشوی در گشودن ریختن تمام ناملایمات.از رسیدن به شکوفایی تا در خود پیله های سختی را بگشایی و به رسیدن به پروازی با زیبایی برسی.پیله هایت را باز کن تو زیبایی.

Image result for حسام الدین شفیعیان-گوناگون