/مامانوئل/

/بنام خداوند بخشنده و مهربان/

/مامانوئل/

 

از پای دستگاه بلند میشود و دستی به چشمانش میکشد.و ساعت را نگاهی می اندازد.دستگاه ها را خاموش می کنند.

سرویس ها پشت سر هم کارگران را سوار میکنند تا نوبت به او میرسد،سوار ون سفید رنگی میشود.

کنار شیشه می نشیند.مسیر نسبتا طولانی را طی میکند و پیاده میشود.

جاده ای خاکی ،منتظر مینی بوس میشود زمان میگذرد تا بالاخره مینی بوس آبی رنگی توقف میکند و سوار میشود،جاده ای خاکی و میدانی کوچک مغازه های کنار هم.با روشنایی هایی از مهتابی که مثل کره زمین گرد است مثل لاستیک تو خالی.

بقالی و لبنیاتی و آرایشگاه مردانه ی کوچک.

پیاده میشود و مسیر سربالایی را که با شیبی عمیق است را طی میکند.خانه ای بادر آهنی آبی رنگ کلید می اندازد و وارد میشود.در را به آرامی باز میکند.ساعت را نگاهی می اندازد.ساعت/9/است.بچه ها خوابیده اند.

به داخل اتاق میرود و لباس هایش را که لک هایی از گوجه فرنگی هایی است که از روپوش سفید محل کارش رد کرده است.را عوض میکند،و لباس تمیز و اتو کشیده ای را بر تن میکند.آرام به داخل آشپزخانه میرود و غذاها را گرم میکند.و بسته پفکی را که خریده است را در سینی میریزد و نوشابه و چند لیوان.نگاهی به قاب  عکس میکند،مردی خیره به او در قاب آرام گرفته است.

چراغ ها را روشن میکند،بچه ها را میبیند که بیدارند و میخندند و بلند فریاد میزنند آخ جون مامانوئل اومد.

حسام الدین شفیعیان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد