یک روز جمعه

ساعت ده صبح با نسیم دلنگیز بوی غلیظ دود که با استشمام آن در خواب ریه هایم را ورزش

کامروایی به سوی مرگ داده ام از خواب هشت ساعته ی عذاب جسم که بوسیله ی آن هر روز دندانهایم

را کوتاهتر به سانتی متر و میلیمتر می دهم و این آرامش روح را به جهنم این دنیا که هر شب باید به سمت آن

بروم تا صبح با سردرد هدیه شده از خواب دیشبم آغاز کنم.رقص دود و سیگارهای خاموش شده و مردی که مدام

میکشد و کوتاه میکند و رادارهای فعال ریه های آماده به جذب که همیشه گرسنه هستند..و با اشتهای فراوان می بلعن.

همراه با دود یک نوع قدیمی و آشنا به نام اسپند که نمیدانم چرا اینقدر خفه کننده است.پنجره را باز می کنم و نفس

عمیقی میکشم تا کمی ریه هایم باز شود که به سرفه می افتم بوی گازوئیل و قلقلک بوی بنزین که از هم سبقت

می گیرند و به مسیر هدف کوچ می کنند.ناشتا مثل همیشه به سمت چایی..تنها صبحانه ی بدون مخلفات میروم باید

قند را کم کنم خیلی وسوسه بر انگیزه.چایی بدون طعم بدون رنگ واقعی و بو و عطر..تلویزیون را روشن میکنم

چند نفر نشسته اند و درباره ی تربیت فرزندان و نقش خانواده صحبت می کنند خیلی بی حالن همچین که آدم هوس

می کند بزند زیر آواز و مدام بخواند.کانال را عوض می کنم برنامه آشپزی مردی که یک جا ایستاده و مدام

دستور میدهد تا سر نهایت آموزش فلافل را به همه یاد بدهد آنهم کم هزینه درست کردن فلافل برای بچه ها.

کانال را عوض میکنم در مورد ورزشه آنهم عمومی و منم که حال انجام خصوصی آن را ندارم و با خودم

مدام تکرار می کنم که در آن همه بوهای مختلف که بر همه ی آنها مدام در حال جذب شدن هست چه حالی می کنند

که دارن در یک روز دلنگیز فکر می کنند که سلامتن و کانالی که دیگه عوض نمیشه و تصویر سیاهی که بر همه ی

آنها پیشی می گیردو تمام میشود.ساعت 12بعد از ظهر یک روز جمعه است..لباسم را عوض می کنم تا بیرون بروم

اونم از چار دیواری سرد سرد.

میترسم چیزهای شیرین بخرم دندانهایم یکی بعد از دیگری خرابتر از یکی قبلی پیش می روند تا آن دندان بی عقل

نمی دانم اضافه ی الاف که حسابی کفریم کرده که از منوی دندانپزشکان فرار می کند.آخه میترسم نه از تیغ تیز بلکه

از تیغ زنی آن که بدجور وحشت میندازه به خالی بودن یک تکه پارچه ی تار عنکبوت بسته.

چند دست درهم..تلفن های کارتی و گوشی های داغ شده..همیشه از پشت سر ایستادن بدم می آید چون که ممکنه انفجار

صوتی اتفاق بیفته براهمینم هست که اینقدر کمیاب شده این کارت دو هزار تومانی ضروری ضروری.

می خوام برم کافی نت در راه آن هستم تا به بی راهه نروم تا میرسم.

و میز های پرو گوش های پر و خنده های بلند و کوتاه چند پسر و دختران تک و دونفره مشغول تحقیق علمی و تخیلی

هستن.بی خیال میشوم ولی نمی شود آخه بوق ما قطع خیلی خیلی قطع بوق نداره سوت و کوره شاید اگر منم تحقیق

علمی و تخیلی میکردم صدای بوق من هم شنیده میشد همش تقصیر این تحقیق های مهمه باید برای این مسائل

سرمایه گذاری بشه تا میشه باید حمایت کرد از این همه انرژی جمع شده و مخ هایی که در حال خدمت به بشر

و مردم هستند.تازه خوبیشم اینه که خیلی حرفا تو دل آدم می مونه که باید بمونه تا پوسیده بشه پوچ بشه و فراموش..

نمیشه که فراموش کنی همیشه در بایگانی ذهنت خاک خواهد خورد .امروز یک روز جمعه است.

پشت شیشه سی دی فروشی می ایستم و پوستر فیلم ها را نگاه می کنم کلی فیلمهای عشقی دست تو دست

فیس تو فیس هندی ایرانی ژاپنی. و فیلمهای بکش بکش هیجان و آدم فضایی زمینی از ما بهترون های خیلی

خیلی هالیوودی.

به دکه ی روزنامه فروشی میرسم روزنامه های روز پنجشنبه و حتی چهارشنبه و سه شنبه یکی از آن قیمت

پایین هایش را برمیدارم و به سمت پارکی در آن نزدیکی حرکت میکنم و صندلی سرد سرد پارک.

صفحه به صفحه با دقت می خوانم صفحه ی فرهنگی را با آهی از ته دل برق میزنم و صفحه ی اقتصادی

که حتی به آن فکر نمی کنم چون که ممکنه فیوز جیبم به مغزم فشار بیاره و آتیش سوزی راه بیفته.

صفحه ی حوادث و ریز و درشت شدن چشم هایم و صفحه ی سیاسی کلی شارژ میشوم چون بعد از مدتی

کمی می خندم و اینکه خیلی ها که فکر می کنند حتما دارم اس ام اس خنده دار با حال رو از مجله ی زرد تاریخ

گذشته ای که لا به لای روزنامه ها حتما مخفی شده میخوانم منظورم همان چشم ها هستن.این چشم ها بعد از کلی

نگاه کردن و متلک پرانی از صبح تا ظهر خسته شده و حالا که ظهر شده بیکارن و یکی مثل من میشه سوژه فردی

که روزنامه میخواندو میخندد.و صفحه ی نیازمندیها و قسمت کار همه را دور میزنم خیلی آرام و گاهی تند و باز آرام

اینها هم از ما بهترون میخوان مثل فیلمهای هندی ایرانی و ژاپنی پس تکلیف فیلمهای بدرد نخور چی میشه باید تاریخ

مصرف دار بودن این فیلمها را برداشت تنها چیزی که هیچوقت تاریخش نمی گذرد و گرسنگی و چشم های تیزبین

گاهی به گاهی بگیر نگیر و گوش های کری که گاهی خوب می شنوند.و صندلی گوشه ی پارک که سایه ای آن را احاطه کرده

و از برکت درخت نیمه خشک با معرفت که خیلی کاره کمرش نشکسته.چند پیرمرد در حال صحبت کردن هستن حتما دارن از

مصدق تا رضاخانو یک دور تاریخی میزنن و اینکه آن زمان یک دونه نمی دونم چی چی یک قرون بوده و حالا شده پنج برابر

و حتی کنتور که نداره شده نمیتونم بشمرم.

برمی گردم به خانه غروب بی خاصیت همیشه یاد آدم می ندازه که چقدر ما هم داریم به تاریخ می پیوندیم و روزی میرسه که بچه های

بچه های آدم فضایی ها بشینن و بگن یادش بخیر قیمت شاخک هایمان آن زمان اینقدر بود و حالا قیمت یک نمی دونم قطعه ی مغزمون

چقدر شده خدا می دونه یک روز جمعه باشه یا اصلا دیگه روز نباشه و همجا بنفش باشه و یا شایدم خاکستری و یا صورتی.

 

داستان کوتاه-یک روز جمعه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1389

تلخ و شیرین

بنام خداوند بخشنده و مهربان

((تلخ و شیرین))

وقتی شیرین و بعد از اون همه سال دیدم باورم نمی شد..خیلی تغییر کرده بود..زیر چشماش چین و چروک نقش بسته بود.
خیلی هم چاق شده بود مگه می شد فراموشش کنم ولی خب رسم روزگاره دیگه زدم به در بی خیالی و یا شایدم پر رویی..
رفتم جلو..سلام کردم بجا نیاورد آخه من خیلی تغییر کرده بودم.بالاخره منو بجا آورد خیلی با دسیپلین صحبت می کرد .
.دیگه اون شیرین شانزده ساله نبود که صحبتاش با کرکر خنده هاش یا گریه هاش همراه می شد.حالا خیلی رسمی و خشک
با من برخورد می کرد.باید حدس می زدم که با برخورد بدون روح اون روبرو می شم حالا یک زن سی ساله شده بود.
ازش سوال کردم که ازدواج کرده یا نه..گفت دوتا بچه هم داره ..رامین و مینا
اتفاقا بعد همین سوال اونم کنجکاو شد تا ببینه
وضعیت من در این مورد چجوریه ..وقتی فهمید هنوز مجردم هم جا خورد و هم خوشحال شد.علت شاد شدنشو نمی دونستم بفهمم.
ازش خواستم تا به یک کافی شاپ بریم..تو همون خیابون یک کافه بود رفتیم و زدیم به قلب گذشته ها..یعنی زمانی که با هم آشنا شدیم.
آخه اونا چند تا خونه بالاتر از ما می شستن.اتفاقی یک روز تو نانوایی با هم برخورد کردیم 
هنوز فحشی که به من داده بود رو یادش نرفته..
زل زده بود و ابروهاش و تو هم کرده بود ..یک دستشو به کمرش زده بود
و یک دستش هم نون هاش و بقل زده بود ..مردتیکه دست و پا چلفتی
احمق..بازم مثل همون روز زدیم زیر خنده ..آره همون روزم بعد از اینکه حسابی حالم رو گرفت خندش گرفت.
هیچوقت نمیتونه صد در صد جدی باشه
یعنی اگرم بخواد ادای آدمای جدی رو در بیاره بازم باید بخنده.اصلا یکجورایی از همین اخلاقش بود که خوشم اومد.
از آدمای صد در صد درگیر و سخت گیر الکی بدم میاد اون خودشه بدون هیچگونه اضافات و نقش بازی کردن صاف صاف.
سفارش دو تا قهوه دادم ..شیرین گفت من کاپوچینو می خورم.خندم گرفت ..ولی تو خودم خوردم و به دور ور نگاه انداختم ..
همیشه وقتی از چیزی خندم می گیره باید حواسم رو پرت کنم والا حتما طرف مقابلم میفهمه که به اون خندیدم.
دوباره برگشتیم به گذشته ها من از شیرین دوسال بزرگتر بودم تازه به سن قانونی رسیده بودم و تا می تونستم قانون شکنی می کردم
یک نوع لجبازی با اسم قانون داشتم اصلا بدم می اومد از هر چی پاسبون و آدم هایی که گیر سه پیچ بهم می دادند.
این لجبازی از زمانی شروع شد که 15سال داشتم و تازه به کفتر بازی رو آورده بودم و حسابی هم به کفترام خو گرفته بودم و خیلی 
دوسشون داشتم.همه دنیای من خلاصه شده بود تو همون ده تا دونه کفتر..ولی یکی از همسایه ها برای اینکه هیکل چاق و موهای هفت رنگش
رو نبینم ..که اونم زمانی دیدم که با دست هی بهم اشاره میکرد که از بالای پشت بام برم پایین.که یکوقت ماه شب چهارده روئت نشه
و همه یکوقتی نبینن که این ماه چرا اینجوری آفت زده.پاسبون خبر کرد و تمامشون رو بردن ازم تعهد کتبی گرفتن که دیگه کفتر بازی نکنم.
برخورد دوم ما توی کوچه ی اونا بود.از کنارش که رد شدم همینجوری که زیر چشمی منو نگاه میکرد بهش متلک پروندم.
اونم با حاضر جوابی جوابمو داد و چند تا بدترش رو به خودم گفت.یکجورایی کم آورده بودم در مقابل زبون همه فن حریف اون..
شیرین فنجون و نزدیک لبای قلوه ایش می کنه..رد رژلب مسیش روی لبه ی فنجون می مونه.یه نیم نگاهی به من می کنه.. خیره
بهش نگاه می کنم همچین که سرش رو می اندازه پایین و با ناخوناش بازی می کنه.انگاری مثل گذشته ها دیگه دوست نداره زیاد 
نگام کنه و مثل وقتایی که زل میزد به من و میگفت برام بخون دلتنگی کنه و منم براش بخونم .حالا دیگه مدام باید صدای زنگ گوشی 
خودش رو که مثل پارازیت رشته ی افکارمو بهم می ریزه رو با رد تماس طبیعی کنه.
دیگه لاک قرمز نمی زنه..عاشق رنگ قرمز بود.پولاش و که جمع می کرد می رفت و لاک می خرید.و با چه هیجانی همیشه میگفت
که رفته و چی خریده و از من نظرمو درباره ی رنگش می پرسید که خوشم میاد یا نه..که همیشه میگفتم آره قشنگه.
بابای شیرین راننده کامیون بود..همش تو جاده می رفت و می اومد.مادرش هم خانه داری می کرد.زن خیلی مهربون و نگرانی بود
البته علتش هم برادر شیرین بود که مدام دعوا میکرد و مادر بیچاره که در غیاب پدر باید جواب شاکی های اونو میداد و ازشون رضایت 
میگرفت.پدرش هم وقتی که می اومد یا بساط منقل و دودش برپا بود و یا عرق خوریش.یکجورایی تو خودش حال میکرد زیاد با کسی رفت
و آمد نداشت..یا تو جاده بود و همیشه هم که پیش خانوادش بود یا خمار بود و یا با مادر شیرین بحث میکردن و صداشون تا خونه ما میومد.
پدرش هر چی از دهنش در می اومد به زن بیچاره میگفت.برای همینم بعضی موقعا پشت سرش آب نمی ریخت.
هنوز داشت کاپوچینوش و می خورد که با سوال من به سرفه افتاد..ازش پرشیدم که شوهرش چه کاره ی..مکثی کرد و با کمی تعمق من من 
کنان گفت راننده کامیون..معلوم بود که داره دروغ میگه.اولین شغلی که به نظرش رسیده بود رو به من گفت.البته هنوز این خصلتش رو از دست
نداده که اگه تو دلش غم وغصه ای باشه باید حتما با گریه کردن همراهش کنه و خودش رو تخلیه روحی کنه..گفت شوهرش اعتیاد به مواد مخدر داره 
اونم شیشه و باز زد زیر گریه و با گوشه ی دستمال اشکای سیاه شده ای که انگار دنبال بهانه ای بودن تا سد رو بشکنن و مثل سیل سرازیر بشن رو 
پاک میکرد.از اینکه مدام به بهانه های مختلف اونو میزده و ازش میخواسته به خاطر اون لعنتی تن به خواسته های کثیف اون بده.
اینجاش یکجورایی من هم کنترل خودمو
از دست دادم و اشکامو غافلگیر کردم و زود پاکشون کردم ولی شیرین فهمید
و سرش رو دوباره پایین انداخت منم با خیال راحت
راهشون رو باز کردم و قطره قطره که میخواستن زیاد بشن با دستمال خشکشون میکردمو انگار نه انگار که منم دارم با اون میشکنم
و نگاه هایی که دیگه حوصله ای برای عاشقی نداشتن.و در غم فرو رفته و به زمین و فنجان دوخته شده بودند.
و اینکه بالاخره با هزار مصیبت و بدبختی تونسته با پول راضی کنه شوهرش رو که طلاقش بده البته با پول یک پسر مایه دار
که عاشقش شده بوده.و البته اینکه بعد از مدتی سوءاستفاده و قول دادن های الکی که برای ازدواج داده زیر همه چیز زده و شیرین و ول کرده.
همیشه روز آخری که بی خبر گذاشتن و رفتن از جلوی چشمام مثل یک کابوس رد میشه مثل یک فیلم کوتاه.به خاطر دعوای برادر شیرین و 
فرار کردن از دست شاکی ها و پدری که انگار نه انگار که خانواده ای داره مثل اینکه تو شهر دیگه یک زنی رو صیغه کرده بوده و بی خیال 
اینا شده بوده و گاهی که خیلی دلش میسوخته خرجی میفرستاده.
از کافی شاپ اومدیم بیرون ..شیرین روژش و در آورده و دوباره به لبهاش کشید ..
از من خداحافظی کردو کنار خیابون ایستاد.به اولین کوچه
که رسیدم به یاد گذشته ها از پشت دیوار نگاش کردم.چند ماشین جلوش توقف کردن
بالاخره سوار یک 206شد.راننده دور زد من همچنان
شاهد دور شدن ماشینی بودم که شیرین و از من دور می کرد دور دور برای همیشه.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان


/زمانی برای مرگ اسبها/

کورمال کورمال در زیر باران وارد آسایشگاه شد.سرش را روی  پتوی چند تا کرده اش گذاشت

که ببری آن را اشغال کرده بود سقف را نگریست که هر لحظه به او نزدیکتر می شد.

از روی تخت با کف زمین آشنا شد که بدجور باعث سوزشو خراش برداشتنی جزئی بر روی

دستش شد.ببر..سنگینی سقف .. نعره ای که فلزهای به شکل در آمده و تو در تو را دریدو کف

زمین آرام گرفت.

مینیاتوری با گچ خشک شده و آسمان صاف  با ستاره هایی که دورو نزدیک می شوند.

و تابلویی از رقص اسبها .با صدای سوت سروان فرخی به خودم آمدم ..سقف سرجایش بود و

بال های پروانه ای شکلش مدام پی هم حرکت می کردند و گرمایی که با آن بالها قصد بهتر کردن

وضع را برایمان فراهم نمی کردند.چشم در چشم سروان دوخته بودم که درست مقابل اسبها با حرکات

دستش آنها را بالا و پایین می کرد آنقدر که دیگر نه تابلویی دیده شد و نه مربی ای و نه اسبی و آینه ی

شکسته ی میخ کرده به دیوار و خاموشی.

پوتین هایم در تاریکی همانند زرافه هایی در نظرم جلوه کرد که قصد فرار کردن داشتند چون اسبها رم

کرده بودند و از تاریکی ترسشان برداشته به سمت در هجوم می بردند و زرافه هایی که به اینور و آنور

می رفتند.ببر زیر و رو شد و با باز بسته شدن لبهایم که بالا و پایین مدام می رفتند آرام شدند و دیگه سرم

را تکان ندادم آنقدر که خوابم برد.

از خواب بیدار می شوم بویی مجبورم می کند که بیدار شوم .بینی ام درست به جوراب  سیاه و سفید شده ای

چسبیده که به سمت سفیدی و گاهی به سمت سیاهی تغییر وضع می دهد.از سمت زمین به سقف تغییر دید

می دهم با شنیدن صدای سوت ..زرافه ها را جفت می کنم و مثل اسب سرکشی خودم را به محوطه می رسانم.

سروان فرخی چشمانش را با دست نوازش می کند تا دیگر ریز نباشند ..لحظه ای از خود بی خود می شوم درختان

انگشت شمار محوطه انبوه می شوند و دوباره انگشت شمار صدو نود و نه منهای صد و نود را در ذهنم سریع حل

می کنم تا به واقعیت تبدیل نشوند و همان باقی مانده را انجام می دهم تا پاهایم روان بشود همیشه تنبیه داده شده را

سریعتر از دستور حل می کنم تا مجبور نباشم به اجبار تنبیه شوم.

دویست بار عباس بشین پاشو رفت چون بنده خدا همیشه توی معادلات ضعیف است و همیشه اشتباهی همه چیز را در

ذهنش حل می کند.کاش می تونستم بدونم چی رو همیشه اشتباه می گیره اینجارو یا معادلات رو شایدم همه چیزو در کل

فکر کنم اشتباهی اومده اینجا..خدا به خیر کنه این اگه جنگ بشه می خواد چکار کنه حتما اشتباهی بعضی چیزا رو می گیره

خدا به همه ی ما رحم کنه که باید با این کفتر چاهی مدتی رو زیر یک سقف وسیع بگذرانیم.

یقلوی بدست منتظر بودیم تا یکی یکی نصفی نصفی از ته دیگ کم شود و خوراکها تمام شوند.خوراک سیب زمینی و هویج

و چند چاشنی دیگر منکه وحشتی در آن ندیدم.البته به چند نفری در کل نساخت و حالشان را دگرگون کرد یک نوع حالت مستی

از خراب شدن وضع کنترل همه چی.همچین بعد از هفشت ده دفه ای رفتن و آمدن به خودشان آمدند و از اینکه به این نوع غذا ها

هنوز عادت ندارند را بهانه ای کردن تا بقیه نگند اینا معدشون مامانیه.در کل بهم ریخته بودند و بعد از مستی اجباری تازه داشتن کنترل

خیلی چیزاشونو بدست می آوردند دیگه همه چیز آرام و خوب شد تا همه رفتیم آسایشگاه می دویدیم تا در تختهایمان آرام بگیریم و سمفونی

قیج قیج.ها ها ها ها .ه ه ه.با رقص آرام اسبها که دوباه رام شده بر تابلوی دیوار خودنمایی می کردند.

<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<< 

همه در صف های منظم به راه افتادیم و اسلحه هایی که قنداقشان سر و صدایی به راه انداخته بود که سروان را مجبور کرد تا بگوید

که پافنگ و بعدش هم به همه استراحت بدهد آنهم از سر مجبوری تا فرمان اصلی صادر شود.از طریق چند فیش فیش و کمی

حرف به صورت رمز فهمید که باید به همه دستور بدهد که همان راهی را که آمده اند برگردند چون وضعیت عادی شده و خبری

هم از هیچ درگیری و تهاجم نیست و همه برگشتیم.

نگونفنگ کردیم و پا مرغی رفتیم تا آشپزخانه از قضا غذا هم مرغ بود آنهم با دو تکه نان.

شب که خوابیدم بعد از این همه سال به خوابم آمد اصلا انتظارش را نداشتم یعنی اصلا بهش فکر نمی کردم که بشود رویای چند ساعته ام..

دوباره همان لباس سفیدش را به تن کرده بود مثل همیشه مدام میگفت بیا منو بگیر تا می خواستم بگیرمش دوباره گمش می کردم.

با صدای سوت دوباره فهمیدم که همه ی خوابی که دیدم یکجورایی ربط داشته با همان جورابهای سیاه و سفید شده که فعلا قصد

نداشتند سیاه سیاه بشوند در دستم لنگی از آن را گرفته بودم و می کشیدم خیالم نداشتم ولش کنم می ترسیدم فرار کند نمی دانم چرا

همیشه به پا یا سر من چسبیده عباس است کاریش هم نمی شود کرد همان کفتر چاهی خودمان با آن شکم برآمده مثل این زنایی که

وقت زاییدن فقط شکمشان اینجوری می شود مثل خاله که همیشه در حال زاییدن است و مثل عباس.

عباس در کل سه ماهو بیست روز خدمت کرده و در همین مدت ..سه ماه و سی روز اضافه خدمت خورده است در پرونده اش در

نهایتش فکر کنم با سی سال سابقه ی خدمت وظیفه بازنشسته شود و حتما تا اون موقع از درجه ی گروهبانی به سرباز صفری نائل

خواهد شد که این خودش یک نوع پیشرفت به حساب می آید البته صد در صد در نوع بخصوص خودش.

بالاخره روز موعود فرا رسید همه مسلح به کلاهخود و سپر و سرنیزه به راه افتادیم یک نوع رزمایش جنگ با دشمن فرضی

برای آمادگی با همه نوع نمی دونم چی چی دشمن اه بازم یادم رفت شایدم همان صدام سابق با کلی تانکو مسلسلو گلوله و توپ

که حالا باید فرض کنیم که قراره یکی مثل اون بیاد و همه رو معطل خودش کنه منکه حسابی از این جور جنگا حال می کنم

فرضی فرضی می زنم خواهر مادر عباسو با چند تا شلیک پشت سر هم اونم صد در صد فرضی می یارم جلوی چشماش

آخه بد کاری می کنم تو این گیر و دار ملاقاتی فرضی می یارم براش درست چهار تا شلیک پشت سر هم و سه ماه هم اضافه

پشت سر بقیه ی ماههای سپری نشده ولی مدام می گفت خواهر مادر و بقیشم می گفت خواهر مادر...و تف می کرد منم

اصلا انگار نه انگار که می شنوم خودمو زده بودم به یک خر کنار جاده که بازم قرار بر این شد که 24 ساعت بازداشتی

بکشم تا یادم بماند که شوخی نکنم در زمان جنگ اونم با دشمن فرضی.

24 ساعت بعد از تحویل تجهیزات تشریف بردم بازداشتگاه ..یک دست لباس آبی رنگ..خیلی بهم می اومد.به اتاق خاطرات

وارد شده بودم مسئول بازداشتگاه هم سروان فرخی بود مرد نسبتا محترمی بود و کلی از اینکه سربازا اینجا رو با مدرسه اشتباهی

گرفته بودند حرف زد از اینکه تازه دیوار رو رنگ زدند و باز یک هفته بعد به این روز در اومده جالبتر از تمام حرفاش

قیافه نقاشی شده ای بود که آدم فکر می کرد حتما خودش داده آن را برایش بکشند چون خیلی شبیه خودش داده آن را برایش بکشند

چون خیلی شبیه خودش بود البته با دون دون های قرمزی که اصلا در صورتش نبود و این تنها فرقی بود که بین او و قیافه ی روی

دیوار کشیده شده بود وجود داشت .خیلی زود اومدم بیرون درست 23 ساعتو و اندی.حکمتی بنده خدا تازه داشت وارد اتاق می شد که

من بیرون اومدم و با هم سلام و احوالپرسی کردیم گفت دعواش شده با صورتگر و کلی زدو خورد کردند که البته صورتگر الان

توی درمانگاه بود و اون اینجا.همجارو جارو کرده بودند تمرین رژه همون که خیلی با هاش جور نیستم نمی دونم کدوم آدم عاقلی

به فکرش رسیده که باید حتما پاها آنقدر بالا بیاد که نفر جلوی سری کلاش بپره و یا یک لگد محکم به کمرش بخوره آخه مگه فکر نکرده

که بعضی ها هماهنگی عصبو عضله شون لنگ می زنه بیچاره عباس مدام چپو راست می شد .بعدشم که همه رفتند تا کلی آب بخورند ..

ولی من رفتم  فروشگاه و چایی خوردم کلی هم حال کردم که داغ داغ بخورم اونم چایی تلخ چون قند دوست ندارم.

دوباره احساس کردم درختان انگشت شمار محوطه انبوه شده اند و چشمانی که مثل دو تا مساوی اینور و آنور صورت ها دیده می شدند

دیگه خبری از چشم قورباغه ای یا چشم وزغی و جور واجور و همه مدله نبود فقط مساوی همه برابر بودند.

فین خوخی رئیس کینگ کونگ ها شده بود و من فرمانده رنجرها اونا شمشیر و داس داشتن و ما سر نیزه و ژ3..خودشونو استتار کرده بودن.

گروه ما همه آموزش دیده بودن عباسو.حکمتی و صورتگر که بدجور زخمی بود ولی با این همه پا به پای گروه پیش می یومد و همه با یک

نقشه ی حساب شده در پی فین خوخی بودیم اونا بدون رئیسشون هیچ بودن صدای نفس زدن تند تند چند بیچاره ما رو سر جامون میخکوب

کرد از پشت شاخو برگها فین خوخی معلوم بود داشت چند تا بیچاره ی زیر دستشو بشین پاشو می داد همچین که با هر دفه نشستنو پاشدن

چشماشون تنگترو ریز تر می شد با دیدن ما که بازم باعثو بانیش عباس بود  همگیشون پراکنده شدن و پشت درختهای تو در تو پنهان شدن

که ناگهان با زدن چند تا چاقوی هدف گیری شده عباسو از پا در آوردن عباس قبل از مرگش یعنی درست یک دقیقه مونده بود جونش رو

تسلیم کنه سفارشی ده دقیقه ای رو به من کرد و جالب اینکه با معرفتا این چشم بادومی ها هم ملاحظه می کردن و تیراندازی نمی کردن

از اینکه تو کوله اش کلی بادام خاکی و پسته دارد و همه ی این خوراکی ها را هم به منو بچه های گروه بخشید  و بعدش ناگهان چشمش

به یک جا خیره ماندو  دیگه صداش در نیومد.

000000000000000000000000000000

هنوز داشتم چایی دومو با شکلات می خوردم که فرخی اومد تو فروشگاه و گفت از اینکه موقع آمار اینجا هستم تعجبی نمی کند چون قرار

براین شد بخاطر این تعجب نکردنش من را دور محوطه کلاغ پر و پا مرغی ببرد و برای مزه اش هم کمی سینه خیز و بعدش هم جمع کردن

آَشغالا از روی زمین به نظرم تعجب نکردنش  بخاطر این بود که اصلا اهل این حرفا نیست و در کل خودش را ناراحت نمی کند.

یعنی آدم خوبی است و دارد قوانین را اجرا می کند .حداقل از یوسفی فرمانده گروهان صدر که خیلی بهتره اون هم تنبیه می کنه و هم

عصبانی می شه به نظر من که حقشه دوتا ستاره داشته باشه و خدا کنه که چهار ستاره بشه چون لیاقتشو داره و همچین  می دونه کجا

چکار کنه و چه جایی چجوری جبران کنه و کلی آدمو شارژ کنه اونم با مرخصی.

همینجور که داشتم سینه خیز می رفتم ناگهان به نظرم آمد چند تا موتور سوار به من نزدیک می شوند به من که رسیدند ترمز کردنو

پیاده شدن لباسهای عجیبی داشتن بارانی های مشکی رنگ و کلاه هایی که علامتی بر آن خود نمایی می کرد بیشترش هم به خاطر قرمزی

آن بود که به نظرم آمد.برگه ای از جیب در آورد و به من نشان داد فارسی را کمی عجیب ادا می کردن یکجور خاص زبانی که با

آن آشنایی نداشتم ولی همش موقعی که می خواستم حرفی بزنم می گفتن شتاب منظورشان را نمی فهمیدم ولی به نظرم عجله داشتن

که شتاب در حرفم را و باز و بسته شدن تندترش را که با کتکو سیلی  بود همراه با نشان دادن برگه طلب می کردن ولی من که تند فک

می زدم از طرفی هم آن عکس سرباز شباهت به عباس داشت همان عکسی که همراه با برگه ای مدام جلوی چشمانم می گرفتن..ولی

به کلی تیپو اندامش زمین تا آسمان با این عباس خودمان فرق داشت.آنقدر کتکم زدن که مجبور شدم با دست فرخی را نشان بدهم که یکجا

ایستاده بود درست مثل مجسمه خشکش زده بود.او را همانطور بی حرکت برداشتنو با خودشان بردن منم برایشان دست تکان می دادم.

آنقدر سینه خیز رفتم که بریدم ولی ولکن  نبود تا بالاخره نمی دانم چه شد که بی خیالم  شد و به سمت دفتر فرماندهی دوید آنقدر که در

پشت دیوار ساختمان مقابل دفتر گم شد.بلند شدمو به طرف آسایشگاه  رفتم  صدای آژیر فضای پادگان را پر کرده بود.همجا قرمز شده بود

حتی بلندگوها صدایی آزار دهنده و اعصاب خراب کن که قصد قطع شدن هم نداشت مدام پشت سر هم جیغ می کشید.عباس شیپور بدست

وارد محوطه شد و صورتگر با طبلی بزرگ فرخی هم با شمشیر ..مقابلش یوسفی قد کشیده بود و قصد عقب نشینی هم نداشت چون

گرزی بر دست داشت که همه از دیدنش وحشت می کردن روبروی هم ایستادنو چشم در چشم هم دوختند .با سوت حکمتی اعلام

آغاز نبردی سخت رقم خورد هر دو با چرخ  زدن دور محوطه ی میدان جنگ برای هم خطو نشان می کشیدن و گاهی هم لی لی

می کردن جنگی برابر بین دو جنگجو میدان نبرد و تماشاچی های بی مو که مدام هر دو طرف را تشویق می کردن و معلوم نبود هوادار

کدامیک هستن به هر حال آنقدر دور زدنو به هم نگاه کردن که فشار یوسفی افتاد و نقش بر زمین شد و فرخی هم کلی بالا آورد.

هنوز صدای آژیر در محوطه شنیده می شد آسایشگاه گروهان صدر محل تجمع گروهی از سرباز ها شده بود به سرعت خودم را

به دم در آنجا رساندم و ماجرای جمع شدنشان را جویا شدم.از چند نفری پرسو جو کردم تا فهمیدم چه شده که همه آنجا جمع شده اند

علتش شخصی به نام شاهینی بود که ساعت 12/30دقیقه همان روز به هنگام  بالا رفتن از تخت سکته کرده بود و در دم جان باخته

بود بیچاره..می گفتن فقط هشت روز تا پایان خدمتش مانده بوده.

بیچاره..دلم خیلی برایش سوخت از این بدتر چه چیزی ممکن بود برای شخصی که فقط هشت روز دیگر تا پایان خدمتش  هم بیشتر

نمانده بوده پیش بیاید حتی بدتر از اضافه خدمته چون اونم یکجورایی تو ماه ها یا هفته های آخر مثل چشیدن جام نوشابه ی مرگ

می مونه البته بدون الکل.

************************************************

بالاخره بعد از این چند ماه خدمت خبری را شنیدم که واقعا سختی همه ی این دوران را از تنم بیرون کرد.و آن خبر معافیت از ادامه ی

خدمتم بود کارت معافیت با دوندگی های پدرم جور شده بود.البته کلی آزمایشو کمسیون برگزار شده بودو بعد از یکبار رد شدن و درخواست

دوباره در مورد مغزم بیچاره ام و مدارکو مستندات به این نتیجه رسیده بودن که من بکلی باید معاف بشوم.البته در تحقیقات مخفیانه اعضای

گروه پزشکی معلوم شده بود علاوه برفرخی همه بر این امر که من واقعا مستحق استفاده از این نوع معافیت هستم را شهادت داده بودن..

و همگی با امضای خود به عنوان شاهد عاقل و بالغ بر این حق مسلم من تاکید کرده بودن با این همه سختیه جدایی رو باید قبل از همه

چیز و هر چیزی می چشیدم که واقعا تلخ است.

عباسو بقل کردم و چند تا پشت دستی به پیشانیش زدم که کلی دردش آمد و من خندیدم. و بعدشم صورتگر سعی کردم موقع روبوسی صورت زبرم

را روی زخمش بکشم که دادش در آمد و کلی خندیدم.و حکمتی گلاویز شدیم و ضربه فنیش کردم.و سروان فرخی که به خاطر این کارهایم

قبل از رفتن هفتادو پنج بار مرا بشینو پاشو داد و کلی سینه خیز و کمی پا مرغی و چند تا پوست پفک که باید می بردم و در سطل زباله می انداختمشان

و نظافت آسایشگاه و شستن کف دستشویی و کمی هم ظرف کثیف که باید برق می انداختمشان .و نظافت اتاق فرخی ..همه را که تمام کردم ساکمو

بستمو رفتم بالای تپه ..روبروی اتاق فرخی ..درش بسته بود تمام پادگان صف بسته بودند و به من نگاه می کردن که کم کم داشتم توی پیچ و خم نگاه های

همه آب می شدمو بخارو به آسمون می رفتم.

انگاری همون جا بودم دوباره خاکی بودمو همه رو می دیدم.

 

/زمانی برای مرگ اسبها/نویسنده-حسام الدین شفیعیان/

1389-1388

جامانده

بنام خداوند بخشنده و مهربان

جامانده

همه می دویدند همه تندتر از همیشه راه میرفتند.عده ای میخندیدند و عده ای گریه می کردند همه چیز بهم ریخته بود.

هیچ کس به هیچ کس سلام نمی کرد.

ترس تمام شهر را در برگرفته بود زنی بلند جیغ میزد و کودکی که سفید شده بود سفید سفید.

من در همه ی این ترسها نشسته بودم انگار همه چیز آروم بود آرام آرام لذت یک روز قشنگ هیچ کس به من توجه نمیکرد مثل همیشه تنها بودم تنهای تنها ولی این بار آروم آروم شده بودم یک حس عجیب فقط نگاه میکردم.مردی وسط جمعیت خودش را میزد و شخص دیگری که جیب او را میزد و به او دلداری میداد.زنی آن طرف تر بچه اش را بالا آورده بود بچه اش روی دستانش آرام خوابیده بود .جمعیت زیادی مرده بودند. که دوباره زمین لرزید آنقدر لرزید آنقدر لرزید که خیلی های دیگر هم مردن همه چیز آرام شده بود. و من که آرامتر از همیشه بالای سر خود جامانده ام‏ًٌَُ‏‎ْ‍! نشسته بودم چهره ی باقی مانده ام گویی آرامتر شده بود .حالا دیگه باید میرفتم حس پرواز از شلوغی‏‎ْ‘ از ترس به بالا و بالاترٌ رفتن .همه چیز باقی مانده بود از هیچیٌ !دیگر به زمین نگاه نکردم انگار نه انگار که روزی من هم آنجا بوده ام.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان-شهریور1393