از پشت آجرها می بینمت دریا

و من  از بلند ترین قله ی خوشبختی سقوط کردم به بدترین جای ممکن در زمین.

وقتی دیوارهای اتاق هم سوت میکشد‏ًَُ’’سقف بالای سر پرنده ای میشود که هیچگاه پرواز نمی کند.

صدای درها محکمتر شنیده می شوند.صدای آجر روی آجر و اتاق هایی با نور زرد صدای خاموش تاریکخانه های ذهن های درگیر قطعات پازل زندگی.

یک کاسه ماست و خیار و پیرمردی که آبگوشت میخورد و صدای یک لیوان دوغ که به گرمای تابستان زندگی میبخشد.بوق ممتد اتومبیلی که منتظرست.در یک طبقه بالاتر از دوغ جوانی گیتار میزندو به عکسی خیره شده که در پشت آجرها دریا را ساخته است.نور زرد و قرمزی که ساز میزند آنهم ساز زندگی.یک لیوان قهوه سرد شده.مردی که اشک میریزد و گیتار میزند آنقدر که ماشین میرود و سکوت خیابانی که گاهی سرد میشود.پیرمرد دراز کشیده و قلیان میکشد با پک های کوتاه چرت میزند و صدای فیلم که بلند تر از آب داخل قلیان موج میزند در خانه و پارچ خالی از دوغ.

مرد گیتار بدست پشت پنجره نشسته و به ماه خیره شده و آهنگ بی تو مهتاب شبی را گوش میکند همه چیز خاموش است حتی تلویزیون.

صدای کتری خشک شده ای که درش را به هوا میفرستد و در هوای کوتاهی که به خنکای خالی داغ ناخن میکشد.

صدای خر و پف که زیر سفید و جو گندمی سایه انداخته و مدام نوازش میکند تار های در هم را.

تلویزیون روشن و سفره پهن از خالی شده ها و قاب عکس پیرزنی که زیاد میخندد به مرد نسبتا پیر کنار دستش و درختان بلند و سر سبز پشت سر این دو که در عکس به حیاطی نیمه پنهان ذهن را میکشاند.کتری آرام شده و نیمه سرد از داغی’لرزه میکند با صدای تق تق گچ هایی که آبی میشوند و باز خالی و آب تیره از نو و دوباره خالی از پر و پر از خالی.

صدای زنگ و عکس دریا و باز همان صدای گیتار اینبار ممتد و پشت سرهم با ریتمی آرامتر و باطری خالی شده ای که دریا را خاموش میکند خاموش خاموش.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان-شهریور 1393

((ماجراهای یک پیکان سفید یخچالی))

بنام خداوند بخشنده ومهربان

((ماجراهای یک پیکان سفید یخچالی))

 

مثل همیشه پدال گازو آنچنان فشار میداد که انگار جی تی آی رو داره تو واقعیت پیاده میکنه ،همیشه بین خیال و واقعیت هیچ کدوم رو دوست نداره.

اینکه میگم مدل خاصیه واقعا راست میگم چون هیچ چیزیش نرمال نیست حتی غذا خوردنش.پشت فرمون تو جاده 2تا ساندویج کالباس رو پشت سرهم میخوره.حالا مسافر زیاد ببره و بیاره کالباس میشه گوشت‏ٌ‎ُّّّّ،خیلی دیگه سنگ تموم بزاره پیتزای یک نفره مخصوص رو زده بر بدن اساسی.همیشه خدا رادیو گوش میکنه عاشق سر و صداست اعتقادش اینه که سکوت مرگباره وقتی مخصوصا تو جاده داره میره.حالا اگه شب قبل فیلم ترسناک دیده باشه با مایه ی قبر و بکش بکش و دوئل که حتما سرعت ماشین رو تا 120 تا هم میبره و اگر هم از این برنامه های اعمال قانون و پارکینگ ببینه که سرعت رو تا 80تنظیم میکنه و اگر هم تصادف ببینه برای نیم ساعت تا 60تا میرونه اگر هم صحنه تصادف وخیم بنظرش بیاد تا 40 کلا و در مجموع حالت طبیعی کاملی نداره مثل عقربه شمار میمونه میچرخه تا جایی که تنظیم بشه مثل نماز خوندنش اینم بستگی به حالت های روحی خاصی داره که براش اتفاق میفته.و حتی رادیو گوش دادنش و حتی مثل خوابیدنش.اصلا در کل مجموعه ای از یک دگرگونیه برای خودش که برای خودش یک حالیه.زنش که میخواد ازش طلاق بگیره چون حسابی از دستش کفریه اونم واسه اینه که یه روز پنج جا میبره اینو میگردونه و یه بار یکی دوماه هم از خونه بیرون نمیبرش همچین هم مرد سالاره اونم از نوع چهار فصل .در عمرش یه بار استخر رفته اون یک بار هم چون میخواسته خفه بشه و هر چی دست و پا زده غریق نجات فکر کرده داره شکلک در میاره بیخیالش کرده و در آخر هم که جیغ بنفش زده ،بنده خدا اون فهمیده که قضیه کشتی کج و هاکی روی آب با لگد به سر جلویی نیست اومده نجاتش داده.

حالا هم هر وقت یادش میاد که قرار بوده به رحمت نرفته بره بیخیال هر چی آبو و آبتنی  میکنه و تو حموم با گذاشتن جوراب تو چاه یه استخر جادویی درست میکنه که هر چی موج و استخره تو خیالش پیاده میکنه و با فرمول کف شامپو احساس پولداری میکنه که بیا ببین چجوری کف خور میشه و باز کف پس بده.البته عاشق حموم نمرست میگه آدم رو یاد اجدادش میندازه همون اجداد ندیده و نشناختش که بقول خودش به مشت قربان خان دوم میرسه که الان باید ده کفن رو نداشته باشن که بپوسونند.

امروز هم مثل همیشه تو جاده داره میره اونم با سرعت 120 در 120 تا دائم و جدا شده از جسمش روح بدبختش قبضه شده تو سقف ماشین مثل یه بادکنک روحی باد شده که هر لحظه ممکنه بترکه، آخه شب قبل یه فیلم دزد و پلیسی دیده که یارو تازه وسطش با ماشینش پرواز هم میکرده و الانم همه فکرو حواسش به اینه که چجوری میتونه با پیکان مدل 54یجوری بپره که کسی شک نکنه و نفهمه که این پورشه نیست یا بینوه و حتما یه پیکان که داره اگزوزش کنده میشه و حالا مسافرای بدبخت که گیر این افتادن.یکیش که خوابش برده البته بیشتر بنظر میاد بیهوش شده چون چند دقیقه قبل داشت بندری ورزش میکرد اونم با ویبره بالا.اون یکی عقبی که تو یه دنیای دیگشت و مدام سرش رو اینور و اونور میده تا قشنگ آهنگ ضرب آهنگش که تو مخش با دوتا سیم رفته جا بیفته و بهتر م همینه چون اگه تو این دنیا بود الان یا بیهوش بود یا دل ترکونده بود یا مخ راننده رو.

در کل پرواز را به خاطر بسپار این اتومبیل روندنیست ، رو از روی این ساختن و بجای روندنی باید دوندنی یا مردنی، یا اگه میخواد برید شهربازی و پول زیادی رو هم ندارید  تا دلتون بخواد از ترس روح بترکونید رو خلاصه کردن در این اتومبیل سفید یخچالی تو زمین رفته ی سپر طلائی،با یک پنکه سقفی کوچیک و یک نور آبی آرامشبخش و کلی عروسک و جا چایی و جاموبایلی و با یک سگ کله فنری و روکش های از جنس پشم شیشه که خودش داده براش دور دوزی کردنش و حسابی هم تیره شده همچین  که یکم بشینی خودت متوجه انواع فعل و انفعالات رخ داره در پشت و قسمت گردنت خواهی شد.حالا امروز که سنگ تموم گذاشته یکدست زبون و پاچه یه چشم و بناگوش با نیم مثقال مغز گوسفند رو در حین رانندگی داره صرف انرژی گذاشتن رو سرعتش میکنه و حتما هم رمز جی تی آی  برای مخفی شدن ماشین از اعمال قانون رو زده که هیچ پلیسی به گرد پاش نمیرسه، یا کپسولی چیزی عقب ماشین داره که چهار چرخو میکنه بیست و چهار چرخ و پرواز را به خاطر بسپار مسافر مردنیست رو داره کوک میکنه.و آهنگ داخل ماشین که مدام ضرب میزنه و تازه لایت گوش دادنش رو به همه ی مسافرا یا دآوری  میکنه و اینکه قراره سرکوچه بده براش پرکنن آهنگای خارجی تند رو که این اسمش رو میگه پدال مدال نه اون که باید میفهمه نه اون که خونده فهمیده چه دست گلی رو ساخته و به جامعه ی آماده ی تکثیر به تکثیر و کپی به کپی جهانی داده و به نظرش اینه که خارجیا گوش بر هستن رو براش تداعی میکنه چون یک مسافر خارجی گیرش افتاده بوده که از سرعت بالای این حالش بد شده بوده و یک گاز محکم از گوشش گرفته و همیشه میگه که خارجیا خشن و گوش بر هستن چون اصلا و ابدا اینو قبول ندارن که گفتمان کنن از نوع بیهوش شدن و خود خوری  و حسابی رک و راست مشکل رو با حرکات رزمی صورت و دفاعی حل میکنن و اگرم زیاد سرعت بری به حقوق بشر یا حمایت از پرواز مسافر در حین سرعت میدن تا راننده متخلف عکسش تو صفحه ی اول کمیساریای عالی امنیت جهانی و ایزو چند هزار و

چند با مارک سرعت حداقل و حد اکثر چاپ کنن.حالا راننده تخلف کار با سرعت داره میره و دوربین آقای گزارشگر که دیگه کسی رو پیدا نکرده که ازش مصاحبه بگیره و مسافرای بیهوش و راننده ای که داره صحنه ی سرعت زیادش رو که کتمان کرده نگاه میکنه و تازه میگه اشتباهی رخ داده چون ادعا داره که فقط 40 تا از اون 120 تارو سعی کرده بره و دوربینه که تند رفته اونم تند تند.و پرسیدن زمان دقیق پخش فیلم گزارشگر و اتومبیل سفید یخچالی که با اگزوز کنده شده سر به هوا شده و نوشته پشت اون که سالار جاده ها اسب سفید من رو یدک میکشه تا پارکینگ.و دوتا ساندویچ کالباس بدون خیارشور کنار جاده با نوشابه و سسی که دست سازه و به اندازه ی یک لگن لباس توش فلفل پر کردن که وقتی میخوری بفهمی که چه سس با حالی رو داری میخوری.

 و یک اتوبوس   و راننده ای که تغییر کاربری  داده و به مسافر تبدیل شده با زبون قرمز شده و لپ های گل انداخته از هیجان بعد از خوردن فلفل سس یا سس فلفل.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان-مهرماه 1393

سمفونی ن

دستانش را به چشمش می کشد و به تاریکی نور خورشید چشم می دوزد..

از داخل سبد حصیری تخم مرغ ها را برمی دارد..ماهیتابه را روی شعله های

برافروخته ی آتش قرار می دهد..لرزشی در دستانش ایجاد می شود..سکوت و

خاموشی همیشگی صدای جلیز جلیز روغن ..ترکشهایی را ایجاد می کند..زرده ..سفیده

پخش می شود و با هم آمیخته می شود..انفجار بمب ..رو به روی آینه می ایستد به صورتش دست می کشد

تمام خانواده اش کنار هم می ایستند زنش را می بیند..بچه هایش در حال بازی کردن هستند ..بوی سوختنی آتش شعله ور شده از ماهیتابه

..زنش حتی فرصت فریاد زدن را پیدا نمی کند.همگی خاکستر می شوند..فقط یک دکمه را فشار میدهد وتمام ..

تمام شهر تبدیل به خاکستر می شود ..خبری از بوی تعفن و جنازه نیست..همه آثار جنایت پاک می شود..حتی قطره ای خون به زمین نمی چکد..

بلند می شود به سمت کمدچوبی..کلید را در قفل می چرخاند اسلحه اش را بر می دارد و روی شقیقه اش قرار می دهد..

باز هم موفق به دیدن رنگ مورد علاقه اش نمی شود..چشمانش به کف ماهیتابه خیره می ماند..صندلی متحرک

چند بار تکان می خورد و برای همیشه توقف می کند.

 

سمفونیه.ن/

داستان کوتاه/

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

 

1387-1388

وقتی کلاغ ها سفید می پوشند

امروز همگی رفتیم پارک..خیلی خوش گذشت.جاتون خالی دایی رمضون کلی تاب بازی کرد..انگاری هوای بچگیاشو کرده بود.عمه سارا هم کتلت پخته بود..مثل همیشه خوشمزه بود.عمو محمود و عمه ریحانه هم آمده بودند..پژو405خریدند 206 داشتن که یادتان است فروختنش.به هر حال راضی هستن  از این یکی البته شما فکر کنم از آریاشون یادتونه که تبدیل شد به پیکانو بعدشم آردیو..206..بعد هم که این یکی ولی دل خوشی از زندگیشون ندارن همش احساس می کنن یک چیزی کم دارن.منظورم عمو محمود و مژگان خانم است نه لیلا اون بیچاره که عادت کرده میگه من زن دوم عموت هستمو مژگانسوگلی به هر حال پدربزرگ عزیز ..عمو محموده دیگه .عمه ریحانه هم که طلاق گرفته خبر داشتید می دونم ولی خواستم بی خبرتون نزارم.منم شدم خبرچین شما دیگه..بی جیره و مواجب به هر حال مخلصیم.بابام هم حال روز خوشی نداره بر شکست کرده افسردگی هم که شده بلای جونش.مامان هم می سوزهو می سازه چاره ای نداره بیچاره.

این روزها غذاهای تکراری شده عادتم نرفتن به بیرون ..و...غصه نخورید درست میشه خدا بزرگه ولی دل من چی آخه کوچیکه از جهازم که نمیگم چون جای ماتم و غصه داره به هر حال تو این موقعیت که قراره یک ماه دیگه برم سر خونم شده فکرم فقط جهاز همین.

مامانم که بیچاره همه درو زده هر کاری که فکرشو بکنید به همه رو انداخته ولی کو دری که بروش باز بشه همه قفل زدن به دلاشون.

به هر حال آخرین امیدمون بعد از خدا شما هستید..ببخشید از اینکه شمارو ناراحت کردم..امیدوارم حالتون روز به روز بهتر بشه قربان شما./پرستو/

...

سلام پرستوی عزیزم نوه ی گلم حسابی ناراحتم کردی می دونی که من نمی تونم غصه ی تو رو ببینمو هیچی نگم از وقتی با مصطفی اومدم اینجا تنها غربت نیست که شده مشکلم..دلم بدجوری هوای شما رو کرده مخصوصا تو که مونسو همدم من بعد از اون خدابیامرز شده بودی نوه ی عزیزم بزودی برمی گردم نگران نباش همه چیز درست میشه خیالت راحت باشه فکرای بدو بریز دور مثبت فکر کردن خیلی بهتره امتحان کن  دخترم شیمی درمانی هم دیگه جواب نمیده میگن باید برگردم ایرانو همونجا بقولی بمیرم شایدم قسمت نشد ببینمت به هر حال بازم میگم مثبت فکر کن چون من تازگی ها منفی بافی میکنم خوبم نیست ..دلم برات تنگ شده به امید دیدار.

پدربزرگت شریف

......................

آلمان 7/2004

..

باورم نمیشه دیگه نیستی ولی عادتم شده..امروز این نامه رو می نویسم برات مهم نیست که به دستت نمیرسه ولی بدجور دلم آروم  میگره.آخه خیلی وقته که با کسی درددل نکردم حتی با قاسم مرد زندگیم.برنگشتی عروسیمو ببینی..برنگشتی تا خیلی چیزا رو ببینی ولی مهم نیست چون جالب نیستن منم یکجورایی با همون جهاز نیمه کاره رفتم خونه ی بخت.

نبودی ببینی شده بود ماتم خونه همگیشون می خواستن یجورایی به همه بگن که من اشتباه کردم که به حرف شما عمل کردم آخه اگه به حرف اونا بود که باید تا سال صبر میکردم.

سفیدو سیاه پوشیدنشون شده بود مایع خنده آخه همگیشون با هم ..خیلی بامزه بود.

زندگیمو دوست دارم همینطور قاسمو مثبت فکر می کنم مثبت مثل شما منفی بافی هم نمیکنم.امروز واسش قیمه درست کردم خیلی دوست داره.بابا هم رفته سرکار جدیدش مغازه دوستش کار میکنه الکتریکی.مامان هم راضی به نظر میرسه.

راستی عمو محمود پژوشو فروختو یک ماکسیما خرید خیلی راضی تر به نظر میرسه فکر کنم ماشین رویاهاشو خریده چون کلی همیشه شارژه .عمه ریحانه هم از ایران رفت.برای ادامه تحصیل میخواد دکتراشو اونور بگیره.دایی رمضون چی بگم از دست دایی رمضون شده دیوونه امروز یه سازی میزنه فردا با یکی دیگه کوک میشه.

به هر حال اینجوریه دیگه یه بار میگه عاشق شده یه بار میگه بدش میاد از زنها و خلاصه هر روز یه جورایی حال میکنه.امیدوارم وقتی این نامه بدستتون میرسه خوشحالتون کنه میدونم روحتون شاد میشه چون میخوام رو همین سفیدی که نمیزاره شما رو ببینم بزارمو برم.

/پرستو/

پایان

داستان کوتاه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان


/مامانوئل/

/بنام خداوند بخشنده و مهربان/

/مامانوئل/

 

از پای دستگاه بلند میشود و دستی به چشمانش میکشد.و ساعت را نگاهی می اندازد.دستگاه ها را خاموش می کنند.

سرویس ها پشت سر هم کارگران را سوار میکنند تا نوبت به او میرسد،سوار ون سفید رنگی میشود.

کنار شیشه می نشیند.مسیر نسبتا طولانی را طی میکند و پیاده میشود.

جاده ای خاکی ،منتظر مینی بوس میشود زمان میگذرد تا بالاخره مینی بوس آبی رنگی توقف میکند و سوار میشود،جاده ای خاکی و میدانی کوچک مغازه های کنار هم.با روشنایی هایی از مهتابی که مثل کره زمین گرد است مثل لاستیک تو خالی.

بقالی و لبنیاتی و آرایشگاه مردانه ی کوچک.

پیاده میشود و مسیر سربالایی را که با شیبی عمیق است را طی میکند.خانه ای بادر آهنی آبی رنگ کلید می اندازد و وارد میشود.در را به آرامی باز میکند.ساعت را نگاهی می اندازد.ساعت/9/است.بچه ها خوابیده اند.

به داخل اتاق میرود و لباس هایش را که لک هایی از گوجه فرنگی هایی است که از روپوش سفید محل کارش رد کرده است.را عوض میکند،و لباس تمیز و اتو کشیده ای را بر تن میکند.آرام به داخل آشپزخانه میرود و غذاها را گرم میکند.و بسته پفکی را که خریده است را در سینی میریزد و نوشابه و چند لیوان.نگاهی به قاب  عکس میکند،مردی خیره به او در قاب آرام گرفته است.

چراغ ها را روشن میکند،بچه ها را میبیند که بیدارند و میخندند و بلند فریاد میزنند آخ جون مامانوئل اومد.

حسام الدین شفیعیان