از آدم تا خاتم

پس پیمبر گفت با آن بندیان

هست ایا مرشما را در میان

کوبیاموزد خط و خامه را

بهرده مسلم کتاب و نامه را

پس کنم آزاد او را بیدرنگ

گرچه با ما آمده ازراه جنگ

خط و آزادی در آن همسنگ بین

علم و حریت در آن همرنگ بین

این چنین است شیوه ی آیین ما

شیوه ی پیغمبر و هم دین ما

گفت پیغمبر که دانش را طلب

گربه چین باشد نباشد در حلب

کسب دانش بهر مسلم واجب است

جهل او را سوی حق چون حاجب است.

 

 

دامن کوه احد سال دگر

شاهد جنگ قوای خیر وشر

گفت پیغمبر به یارانی زخود

حافظ این تنگه باشید در احد

هان مباداتنگه را کرده رها

تانیاید دشمن ما از قفا

کرده آهنگ هزیمت کافران

خواب غفلت آمده برناظران

مسلمین سرگرم در میدان جنگ

گشته مشغول غنایم بیدرنگ

بار دیگر کافران گشته روان

چون حرامی که زند بر کاروان

عرصه را بر مومنان آورده تنگ

تا بگیرند انتقام خود به جنگ

پس شهادت یافت حمزه آن بزرگ

آن مسلمان سلحشور سترگ

حسام الدین شفیعیان

از آدم تا خاتم

کرد پیغمبر عزیمت مکه را

قلب توحید جهان و کعبه را

با هزاران مسلم پاک و غیور

با توکل بر خداوند غفور

رفت بیرون از مدینه با سپاه

در پناه و سایه لطف اله

پا نهاد بر دوش پیغمبر ولی

او که باشد بعد پیغمبر ولی

جملگی بتهای کعبه او شکست

بند شرک و کفر را از هم گسست

بعد آن بر بام کعبه شد بلال

او که بودی مظهر صدق و کمال

بانگ زیبای اذان را ساز کرد

نغمه ی توحید را آواز کرد

گرد کعبه کافران در انتظار

تاچه فرماید رسول کردگار

جملگی در ترس و لرز اضطراب

همچو سایه بر فراز موج آب

داد پیغمبر به آنان این نوید

جمله آزادید بسوی حق روید

پس منادی داد مردم را خبر

این خبر از جانب خیر البشر

بیت بوسفیان باشد این زمان

مرشما را خانه ی امن و امان

طشت آبی را بیاورده میان

بهر بیعت با زنان مکیان

تا نگه دارند راه و رسم دین

دست بردارند از هر خشم وکین

کافران از صبر او اندر شگفت

فتح مکه این چنین صورت گرفت

دانلود/سخنرانی/استاد محمد جواد شفیعیان/ - حسام الدین شفیعیان

از آدم تا خاتم

همچنان بگذشت تاریخ و زمان

تا بیامد خاتم پیغمبران

عصر او"عصر رسوم جاهلی

روزگار شرک و ظلم و کاهلی

عصر تبعیض و فساد و جهل ننگ

عصر تشویش و فغان و فقر جنگ

دائما کسری و قیصر در ستیز

جمله اقوام در جنگ و گریز

نی نشان از آتن و سقراطیان

نی از افلاطون و از مشائیان

سرزمین مکه جای مشرکان

خانه ی توحید ماوای بتان

در شبان تیره و تار زمان

شد فروزان اختری در آسمان

اختری تابان به شب همچون ذهب

بردمید از آمنه بنت وهب

شد عیان در آسمان مکیان

زو منور هم زمین و هم زمان

همچنان در آسمان او شد روان

تا فرود آمد بر نوشیروان

خورد بر کاخ مدائن سهمگین

گوشه ای زایوان آن نقش زمین

همچنین زی فارس آمد آن سروش

آتش آتشکده زآن شد خموش

هم فرود آمد در آن هنگام خواب

خشک شد دریاچه ساوه زآب

کاخ و آتشگاه و دریاچه نگر

سمبلی اززور و از تزویر و زر

آن زمان کاخ مدائن جای زور

کرده بر مستضعفان کبر و غرور

بود آتشگه زتزویر و ریا

بود موبد حامی جور و جفا

کردی از دریاچه ساوه گذر

کشتی ابراهیم ارباب زر

این چنین شد زاده ی بنت وهب

یار محرومان و خصم بولهب

از آدم تا خاتم

یک زمان نمرود مستکبر فخور

برسرش بنهاد تاجی از غرور

برگرفتی او همی تیر و کمان

تا زند با آن خدای آسمان

پس خدا انگیخت ابراهیم را

تا بگیرد از سرش دیهیم را

تا بکوبد جملگی بتهای او

هم فرو بنشاند آن غوغای او

گفت ابراهیم با مردم سخن

دست بردارید از این رسم کهن

این بتان مخلوق دستان شما

کی توانند بود درمان شما

با شما ای مه پرستان همچنین

فاش گویم لا احب الافلین

ماه و خورشید هر دو مخلوق خدا

هر یکی سوی خدا ما را هدی

چون که او بتهایشان را زد شکست

کینه اش اندر دل ایشان نشست

آتشی افروختند نمرودیان

آتشی از جهل و خشم و کینه شان

تا بسوزانند خلیل الله را

دوستدار و مخلص الله را

کرد آتش را بر او سرد و سلام

کرد بر نمرود حجت را تمام

دادفرمان پشه ای را که بگیر

جان این مستکبر نادان پیر

رفت ابراهیم بسوی دلستان

جانب مکه بهمراه کسان

برد هاجر را و اسماعیل را

تا چه فرماید خدا جبرییل را

پس فرود آمد در آن صحرای داغ

نی نشان از آب و باد و باغ و راغ

بود کودک تشنه و هل هل زنان

بود هاجر در پی آبی دوان

تا بیابد جرعه ی آبی در آن

تا بریزد کودکش را در دهان

ناگهان جوشید او را زیر پا

چشمه ی آب زلالی دیر پا

چشمه ی زمزم در آن صحرای داغ

بهتر از هر بوستان و باغ و راغ

((قدر انسان))

خیز ای انسان از این خواب گران

جانب دنیای بیداری بران

در شب قدری تو قدر خود شناس

قدرت پنهان و بدر خود شناس

تا به کی غافل زقدر خویشتن

تا به کی سافل زصدر خویشتن

ای فراتر از ملک پرواز کن

بند خود خواهی زجانت باز کن

در شبی آرام و رویائی نشین

با نگاهی پاک و دریایی ببین

در میان آینه آدم نگر

اوج او در حضرت خاتم نگر

بس ملائک آمده سر جمع او

همچو پروانه به دور شمع او

ایستاده بر بلندای زمان

زیر آبی بلند آسمان

سر بلند و با شکوه و قهرمان

آمده بیرون از هر امتحان

علم الا سما ء را نیکو گرفت

پاسخش آورد ملک را در شگفت

پس ملائک جملگی در پیش او

نازل و ساجد نگر بر خویش او

هان کنون باید تو چون آدم شوی

همره معراج با خاتم شوی

ای مقام قاب قوسین ت مجال

هان مده از دست حظ این کمال

گر شناسی تو شبی قدر وجود

بس ملک آرد به سوی تو سجود

چون شب قدرت دگرگون حال شد

بهتر از هشتاد و اندی سال شد

آن شبت تا مطلع الفجرت سلام

پس سخن کوتاه باید و السلام

((شعر از زنده یاد استاد محمد جواد شفیعیان))