/مرد گمشدگی ها/

Image result for ?حسام الدین شفیعیان-عکاسی?‎

چگونه گمشده ام در خود

میان خود برون آمدن از خود

خود شکسته باقی از شکستن از خود

شکستگی ها فراموشی مرگبار از خود

تاریخ شکسته از تابوت های سنگی

میان جاده یک نفر دارد آواز دلتنگی

غم زمین میبرد بر دوش ناتوان زخمی

جایی که دیوارهای زندگیش میزند نت های پتک انگیز سر ضربی

حسام الدین شفیعیان

/دانی//مرد زمستانی/

/دانی/

دانی چیست دانستن
آن همانست از ندانستن
ندانستن زدانستن سرآغاز
سرآغاز از به دانستن چو آغاز
به از آغاز شعرم نقطه خوان سد
زسد نقطه از شعرم شور جوشانش زشعرم
فلک گر گردش روز و شبی نو
زشعرم زرنگین کمان واژه از نو
زسطرش سطر دیگر چون غزل شد
غزل خوانی زشعرم چون عسل شد
زبند جوششی بند بند حرفم
زجمله شعر من پیکر زنو شد

حسام الدین شفیعیان

/مرد زمستانی/
من مرد زمستانیم
آدم برفی آب شده ی خالیم
جایم بگرفته در زمین نابرجا
من آخرین سلسله ی باز بمانده از عشق
عاشق چند نوای سرودن برای آدم برفی ها
کوچ آنها برای نباریدن ها
تا آخر قصه من ماندم لیک
شد باز هوا سردو چه شور انگیز
تنهایی دل را که داند جز شب
شب های برفی نیامد از سر
سرما زده خیال من را اینجا
من قافله ای از تبار عشقم
مجنون ولی سر به دار عشقم
من تار زدم که شب بیدار شود
شب را چه کنم که شب زده در خویشم
با تابوتی از کلمات دفنم کن
من واژگان خشک شده در خویشم
تار غم دنیا چه تاری نواخت
با زندگی من چه شوری نواخت
آخر به سر آمد شب تاریکی
آن صبح دگر نمانده بود آدم از برف
آدم برفی شده بودم به آسمان یا که زمین
این بود سقوط آدم ز زمین
سیب نداشت قصه ی من نه حوا
خوردم به زمین قلم سقوط شد به دلم
باز این قصه جنون شدست به دلم
آسمان کمی نشانم بداد باریدن
از بهر به زندگی اشک تابیدم
با جمله همی کمی شعور بافیدم
سردم شده شعر کمی آرام تر
من زمستان کلمات را باریدم
حسام الدین شفیعیان

گلفشانی-/شهر خیال انگیز من/


گلفشانیقرآن کریم-سوره ی عنکبوت که او بر حفظ من از
با همی شور گلفشانی گفتی
چه عالی تو نشانی گفتی
غزل سرایی گفتی
شکر زدیو قند چکانی گفتی
هم شورو نوای دل طوفانی زدی
هم اشک پیاله به دل بارانی زدی
تار غم بر شعر خود به قالی بافتی
طرح زدیو طرح چو گل ها زقالی بافتی
خط خط شعرت را موج فشانی گفتی
آخر خط نقطه سر خط بعد با نشانی گفتی
حسام الدین شفیعیان
/شهر خیال انگیز من/
آرزو میکردم که تو را گم نکنم
زیر این چتر خیالم تو را ول نکنم
تازه داشتم کمی با فکر تو ماهی میشدم
در دریای خیال انگیز تو قایق میشدم
باز شهر قشنگ آرزو کم میزاشت
شاید اینبار به شهر تو منم با خیالی دلنگیز پل بشوم
به شور انگیز ترین فکر خودم میخندم
گاهی بلند بر همه دنیا میخندم
مرده ام یا که زنده نمیدانم باز
شاید از مرگ تصور برایت کمی زندگیه خوش بزنم
با همین شعر بلند کمی برایت کوتاه بارش گل بزنم
حسام الدین شفیعیان

/شب همه شب با کلمات/

عکاس-حسام الدین شفیعیان ======================= آیا ارواح رفتگان هم دلتنگ

/شب همه شب با کلمات/
باز هوا غروب دیگر دارد
با ماه بگو مگوی دیگر دارد
باز دریا چو موج گفتن دارد
ساحل کمی دلتنگی ممتد دارد
آخر حرف کمی قصه شنفتن دارد
از دلتنگی تو موج طلاطم گرفت باز قصه شب دلتنگی گفتن دارد
با شعر نگفتم که شاعر غم مردن دارد
خیر لیکن همی شعر که خفتن دارد
باز طلوع درد نگفتن دارد
با دلی سنگ نشد قصه ی فردا بنویسم از تو ،شاید این حرف کمی از تو شنفتن دارد
ماضی بعید ندانم که بعد از آن هم فعل کمی اشکو کمی قافیه دل تنگ دارد
حسام الدین شفیعیان
/من شکن از خود بی خود زاو چون شکری/
منو از من نگفتن نگفتن از خود
به همین حرف تکاندن تکاندن از خود
تو برون آی زخود خود شنیدن از خود
خود بی خودی اش را بریزان از خود
تو چنان شو که خود خود شکنی آرد خود
من بی من بماند خود شدش همه خود زخود از او نگفتن زخود با خود مجهول زخود
منو من بی من از من شدن از بی منی من شکن شو که ما چون شکنی از خود در خود
شعرم بباران کمی کم نشو از کم شدنم که من از تو بباران زده ام خود دگری زخدا شو اگر مرد سفری
حسام الدین شفیعیان
حکایت زندگی-باران شعر-بردو باخت زندگی-بازی سرنوشت-یک فنجان قهوه تلخ از زندگی
حکایت زندگی رو تو شهر قصه جا گذاشت
برای قلب خستش از قصه ی شادی مینوشت

/شب همه شب با کلمات/

عکاس-حسام الدین شفیعیان ======================= آیا ارواح رفتگان هم دلتنگ

/شب همه شب با کلمات/
باز هوا غروب دیگر دارد
با ماه بگو مگوی دیگر دارد
باز دریا چو موج گفتن دارد
ساحل کمی دلتنگی ممتد دارد
آخر حرف کمی قصه شنفتن دارد
از دلتنگی تو موج طلاطم گرفت باز قصه شب دلتنگی گفتن دارد
با شعر نگفتم که شاعر غم مردن دارد
خیر لیکن همی شعر که خفتن دارد
باز طلوع درد نگفتن دارد
با دلی سنگ نشد قصه ی فردا بنویسم از تو ،شاید این حرف کمی از تو شنفتن دارد
ماضی بعید ندانم که بعد از آن هم فعل کمی اشکو کمی قافیه دل تنگ دارد
حسام الدین شفیعیان
/من شکن از خود بی خود زاو چون شکری/
منو از من نگفتن نگفتن از خود
به همین حرف تکاندن تکاندن از خود
تو برون آی زخود خود شنیدن از خود
خود بی خودی اش را بریزان از خود
تو چنان شو که خود خود شکنی آرد خود
من بی من بماند خود شدش همه خود زخود از او نگفتن زخود با خود مجهول زخود
منو من بی من از من شدن از بی منی من شکن شو که ما چون شکنی از خود در خود
شعرم بباران کمی کم نشو از کم شدنم که من از تو بباران زده ام خود دگری زخدا شو اگر مرد سفری
حسام الدین شفیعیان
حکایت زندگی-باران شعر-بردو باخت زندگی-بازی سرنوشت-یک فنجان قهوه تلخ از زندگی
حکایت زندگی رو تو شهر قصه جا گذاشت
برای قلب خستش از قصه ی شادی مینوشت