/تب قلم ز جمله پیداست//مسیر بارانی/

عکاس-حسام الدین شفیعیان ===================== درختان و گیاهان دیگر می

/تب قلم ز جمله پیداست/

چه بی تاب شده ای

جمله همی خواب شده ای

با فعل بعید ماضی تکرار شده ای

شکر شدی

غزل شدی

جمله ی سربرگ شده ای

دفتر صد برگ شده ای

از غم من شکر شدی

مرحم درد من شدی

برون شدی

فزون شدی فکر مرا بهم بزن

طلوع مختصر بزن

در دل من عسل بزن

قند دلم بهم بزن

بار تبم به خوب بزن

خوب زخود برون بزن

مثنوی درون بزن

ماه دگر زخود بیا زما به عشقو مرز این جنون بزن

حسام الدین شفیعیان

/مسیر بارانی/

مسیر را ادامه بده

شاید باران بیاید باز هم

باز رنگین کمان بشود بازم

تار دل ما از غم به شادی بشود بازم

تکرار همی قبل به بعدش بشود بازم

تکثیر سلول های کلمات خون تازه بگیرد بازم

با یه شعرم نکند باز دلم باران بگیرد بازم

حسام الدین شفیعیان

/سکوت نهنگ ها/پری دریایی/

آل عمران از آن جا که مفسران، در معنای آل

/سکوت نهنگ ها/

قدم هایتان را آهسته بردارید آدمها
ساحل سکوتی عمیق دارد
کمی برایشان ساز بزنید
دیگر نهنگ هابیدار نمیشوند
سکوت کنید آدمها
نهنگ هاخوابیده اند
حسام الدین شفیعیان
قطعه ای برای سرودن
چند بلوک و چند چهارراه
هیاهوی خاموش عکس کودکان در خاک
صدای گریه صدای خنده
صدای مات زنده ها برای تابوت ها
عجیب سکوتی دارند مردگان
انگار با خود تمام ارزوهایشان را به خواب برده اند
حسام الدین شفیعیان

پری دریایی
-----------------
قدم هایت را آهسته بردار پری دریایی
به ساحل انسانها خوش آمدی
دلت را دریایی نگه دار
اینجا شهر است نه پشت دریا
قایقی اگر داری جا بگذار
عاشقانه برگرد به دریا
شهر با تمام آهنی بودنش تو را خورد خواهد کرد
شهر چراغ دارد آن هم قرمز
حسام الدین شفیعیان

/نقطه ها//منم پاییز تویی رویش فصلی چون بهاران//عشق برای جمله شدن آسان بود//دیوار شهر/

حافظ بر سر آنم که گر ز دست برآید

/نقطه ها/

شهر خوابیده من مجنون زده باز بیدارم

شب قصه شدو من هنوز بیدارم

توی دنیای خودم سخت زخود میگذرد

من از این درگذری ها به صبح بیدارم

شب قصه ی نامفهومیست که به صبحش زده نامعلومیست

شب قصه ی بالو پر غمگین دارد

وسط شعر دو نقطه تب سنگین دارد

شب قصه ی شوریدگی از باختن صبح

تا به دروازه خوشبختی به خوابیدن صبح

شب ملولم چو پریزادیو من در تب تو

من نمی گویمو تو گفتن تو

وسط شهر یکی داد زخفتن میداد

لالایی نامفهومی زمردن میداد

سر چهارره یکی داد بلندی میزد

توی تب های تپیدن یه نفر گل میزد

توی روزنامه فردا همی امروز بود

فردا زفردایی دگر پیروز بود

شایدم نقطه زجمله زده باز شیدایی

واژه ای که میبرد جمله ها را ویرانی

تلخ تر از قهوه ی تلخی شده بود این قصه

دوز آن چند به اسپرسویی بازم خسته

دگر از فنجانت قهوه از شعر نگفتن دارد

تلخی آن دو بیتی شنفتن دارد

ته فال تو زدم بد زده بود بر شعرم

گفتم دوباره بخوری از مردن

خوردمو زنده شدم گرچه که مردم زغمت

شعر را بر دار قالی زدمو طرح شدم تا به دلت

من خسته زمنی که شدش بی من از این

من ببردم که منی میبرد از خفتن من

خواب در رگ های قاصدک های ذهنی خسته

ساز غم میزند اینبار مردی خسته

شده ام شعر برایت که مرحم بشوم زخم شد بر تن کاغذ که بد زخم بشوم

شوریدگی از شعر دگر میباید من ببردم غزلی که به مردن دارد

آخر بازی از این کاغذو کاغذ بازی مشق شب شعر غزلو سه خط کاغذ بی خط رنگی

رنگ زد واژه ای که زنگی داشت،زنگ آن در به دری شهر قصه ماتم داشت

توی این حالو هوای دل من تب میزاشت شهر قصه کمی تب میزاشت

گفته بودم غزلم را به آتش سوزان

غزلی شو دگر شعله به آتش شوران

شور شد هم غزلم از پی شوری خسته

خود تکاندم که دیدم شدم باز خسته

خستگی تب مفرد زماضی بعید حال بعیدو قبل بعیدو روزها مدید از بودن

هجایای خسته که بلند خوانی ندارد ای عزیز تشدید مکرر ندارد که عزیز

تو بخوان هم غزلم هم دو سه بیتی اثرم تا ببینی که زغم تار زحال غزلم

دروازه ی آرزوهایی خفته شهر خفته غزلم خفته ز خطی خفته

من از این شعر برایت رودی به دریا بزنم

دریا موجو من ساحل از آن صخره ز درد خود خسته

برای شعر مرحم شایدم زخمی ز آن در هم

نقطه ها را فراموش نکن خط اول تولد کلمه از رسیدن به شعری بود کوتاه از زندگی با نقطه

شاعر-حسام الدین شفیعیان

/منم پاییز تویی رویش فصلی چون بهاران/

مثال برگی چو پائیزم

غم انگیزم چو دریایی چه شور انگیز منم موجو تویی صخره

منم پاییز تویی سر سبزی دشتی دلنگیز منم خورشید تویی ماهم

منم نامه بر دلها تویی نامه نویس عشقها

چو عشقی دریایی چو بارانی تو انگیزش رویایی

منم فصل خزان زندگی تویی چون گل گلستانی تویی چون گل به بارانی

تویی نورو تویی عشقو تویی شورو منم غم انگیز ترین پاییز

بباران باران عشقی شو به این بیابان غم ان در انگیزش من حاصل رویش شو چو فصل بهارانی

حسام الدین شفیعیان

/عشق برای جمله شدن آسان بود/

عاشقی را چه بگویم با تو

باز الف گویمو میمش با تو

دو به تشدیدو دو صد هلهله اش هم با تو

منو من زمنم کم زعشقم که غزل شعرو دو بیتش با تو

شاعر-حسام الدین شفیعیان

/دیوار شهر/

روی دیوار شهر نوشته بودم از غمها

چراغ قرمزی که میبرد زندگی را تا فردا

میان چند رد شدن از کودک گلفروش

که میزد ساز غمهایش را برای چراغی از رنگهای دگر

چتر بهانه ای بود برای خیس نشدن

اینجا باران دلتنگی هاست

حسام الدین شفیعیان

-/خط زخطی زحرفی زحرفت زنو/-/منم پاییز تویی رویش فصلی چون بهاران//نان زندگی آهن/

Related imageRelated image

-/خط زخطی زحرفی زحرفت زنو/-

فعل زقبلو زمضارع زماضی بعید

زبدو قبلو زچندو زچونو زبعدی زاری

گلو گلبرگو به ریشه به ساقه به آفتاب چنین

گمو کم کامو کرو کورو دلو دیده زبستن گاهی

نونو ن و القلمو دل ز ما هم روشن

جوهرو قلمو سطرو دلو کاغذو دلبر با هم

دفو نی تنبکو نت فالشو زبر زیرو زرو

خطو خطهای دگر باز شماری ز ماندن زما هم شدنو ما زدلو دیده به دلبر چو شبو روز

حسام الدین شفیعیان

الفو نون دولامو میمو باز حروفی دیگر

چرخشو صبحو طلوعو غروبی دیگر

به چشمو صمعو بصرو هوشو دوگوشو دو فکرو زفکری دیگر

ختمو سنبلو گلهای رمیده و دمیده به رشدو نمودی دیگر

کم مپندار زنونو قلمو ما یسطرونی چو کاغذ بزنی باز غروبی دیگر

که از آن گل بزند پیکره ی طلوعی دیگر

/منم پاییز تویی رویش فصلی چون بهاران/

مثال برگی چو پائیزم

غم انگیزم چو دریایی چه شور انگیز منم موجو تویی صخره

منم پاییز تویی سر سبزی دشتی دلنگیز منم خورشید تویی ماهم

منم نامه بر دلها تویی نامه نویس عشقها

چو عشقی دریایی چو بارانی تو انگیزش رویایی

منم فصل خزان زندگی تویی چون گل گلستانی تویی چون گل به بارانی

تویی نورو تویی عشقو تویی شورو منم غم انگیز ترین پاییز

بباران باران عشقی شو به این بیابان غم ان در انگیزش من حاصل رویش شو چو فصل بهارانی

حسام الدین شفیعیان

/نان زندگی آهن/

باور میکنم خطوط نارنجی احساس را زیر نان هایی خشک برای تفکر از نبودن ها

سکوت ممتد رد شدن قطار هایی از مسافران کوتاهی زمین

دون کیشوت های قهرمانی برای فرزندان منتظر

شوالیه های دردهای زمین

مرگ از نان برای رد شدن از بهشت زندگی

سمفونی مرگبار آهن از قلب بر زندگی

حسام الدین شفیعیان

من در گذر از تاریخ با ارسطو-شهر قصه های من-باران زده-بازی سرنوشت

من در گذر از تاریخ با ارسطو

من با ارسطو چای خوردم
و از او پرسیدم حالش را
و او که واژگون شده بود در فلسفه حال خویش ز خود
من سقراط قصه‌های او بودم بدون او
من چراغ سر در علامت سوال او بودم بدون خودی ز خودم
من حکمت فکر او ز فکر دیگری بودم
من تنها عامل یاد خود او ز بردن یاد خودش ز خود او بودم
من غافل از صحبت او سنگ کتیبه‌ای بودم در دوران باستان در دوران گم شدن تاریخ
(حسام الدین شفیعیان)
حسام الدین شفیعیان-شعر2
شهر قصه های من-باران زده
قصه نویس شهر برام قصه ی فردا رو نوشت
میون سطر زندگی چتر قشنگ سرنوشت برام یه چند خطی نوشت
حکایت زندگی رو تو شهر قصه جا گذاشت
برای قلب خستش از قصه ی شادی مینوشت
============================
باز باران زده در شعر غمم با کلمات
جمله نقطه ای داشت با شورو نوا
باز حرفی زصدای خسته ی من مینوشت
با خطی بلند باز کمی غم مینوشت
حسام الدین شفیعیان
قهوه ی تلخی از زندگی
حالا با قهوه ی تو فال من بد زده است
ته فنجان تو نقش زده است
این بود قصه ی تلخ من و تو
با فنجان تو زندگی بد بسته
از هر دو به شکل آن غم بر تارک فنجان تو نقش بسته
سیگار شدم سوختمو آتش گرفت زندگیم
آن پک بلند دود سیگار هم بر مرگ چرا خنده کنان سرگشته
من آخرین فال بد تو بودم
بگذار که این شهر سیاه بر فال نگاه تو تلخ گشته
باران نشدم که شهر را گریان بکنم
یک نفر حال دلش بد گشته
حسام الدین شفیعیان
بازی سرنوشت
بگذار سرنوشت بازی بدهد
با ما سر ناسزا گداری بدهد
این خط بلند پیشانی من غم بسته
با حرف تو از دل من خسته
بگذار پرنده ها پرواز بکنند
شاید زمستان قصه برگشته
حسام الدین شفیعیان